نه شالی
نه کلاهی
نه چتری ...
راست میگویند آدمی که برای همیشه میرود
هیچ چیزش را جا نمیگذارد
نه شالی، نه کلاهی، نه چتری
بگو چگونه تحمل کند این خانه زمستانی را
که از چمدان تو جامانده است
شاعر : لیلا کردبچه
اولین بار نیست
اصلا غافلگیر نشده ام .
به شکسته شدن ایمان داشتم .
قبل از اینکه بیایی
از چشمانت خوانده بودم
با بتک و تیشه و تبر آمده بودی !
حالا این بی ریشه تنها را باد خواهد برد !
قهوه ات را بنوش و بر باد رفتنم را از پنجره تماشا کن !
بداهه ِ دلنویس
باز هم منو تنهایی
یک شب سرد زمستانی
هجوم ناجوانمرده یادت
لطفا هیچ وقت برنگرد
به این سوز سرما عادت می کنم
دلنویس
خانه ات سرد است ؟
خورشیدی در پاکت می گذارم
و برایت پست می کنم
ستاره ی کوچکی در کلمه ای بگذار
و به آسمانم روانه کن
بسیارتاریکم
منوچهر آتشی
لیوان چایی روی میز
در انتظار یک بوسه است
نه تو میآیی
نه او گرم میماند
چه گناهی دارد سماوری که داغ دیده است
کیوان مهرگان
هربار که شعر تازهای میگویم
واژهها را بو میکشم
نکند عطر تنت
از کلمهها پریده باشد !
نسترن وثوقی
وقتی که تو نیستی
من حزن هزار آسمان بی اردیبهشت را
گریه میکنم.
فنجانی قهوه در سایههای پسین،
عاشقشدن در دیماه،
مردن به وقت شهریور.
وقتی که تو نیستی
هزار کودک گمشده در نهان من
لایلای مادرانهی ترا میطلبند .
درها بسته و کوچهها مغمومند.
چشم کدام خسته از آواز من
خواهد گریست ؟
سفر بنام تو، خانه
خانه بنام تو، سینه
سینه بنام تو، رگبار.
سیدعلی صالحی
برف خیال تو
در دستهای دوستی من
بیش از دمی نماند
ای روح برفپوش زمستان
پنداشتم که پیک بهاری
پیراهنت به پاکی صبح شکوفههاست
پنداشتم که میرسی از راه
فرخندهتر ز معنی الهام
در لفظ زندگانی من ، خانه میکنی
پنداشتم که رجعت سالی
از بعد چهار فصل
با بعثت خجستهی خورشید
در شام جاهلیت یلدا
اما ، تو فصل پنجم عمر دوبارهای
ای روح سردمهر زمستان
دیگر از آن طلوع طلایی چه مانده است
جز این غروب زرد ؟
روز خوشی که دیدم آیا به خواب بود ؟
شب با هزار چشم
خندد به من که : خواب خوشی بود روز تو
روزی که شمع مرده در آن آفتاب بود
نادر نادرپور
هر وقت خواستم شعری بنویسم
تو پیدا شدی
با همان عینک دودی و کلاه سفید
در چهارچوب آفتاب
محو تماشای تو شدم
و شعر از یادم رفت
مثل همین حالا
مثل همین حالا که شعر می نوشتم
و تو حواسم را پرت کردی
رسول یونان
میان ماندن و نماندن
فاصله تنها یک حرف ساده بود
از قول من
به باران بی امان بگو :
دل اگر دل باشد ،
آب از آسیاب علاقه اش نمی افتد
خانه
ات سرد است ؟
خورشیدی در پاکت می گذارم
و برایت پست می کنم
ستاره ی کوچکی در کلمه ای بگذار
و به آسمانم روانه کن
بسیارتاریکم
منوچهر آتشی
هیچ وقت ،
هیچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد !
امشب دلی کشیدم
شبیه نیمه ی سیبی ،
که به خاطر لرزش دستانم
در زیر آواری از رنگ ها
ناپدید ماند ....
از : حسین پناهی
من فکر می کنم در غیاب ِ تو
همه ی ِ خانه های ِ جهان خالیست !
همه ی ِ پنجره ها بسته است !
وقتی که تو نیستی
من هم
تنهاترین اتفاق ِ بی دلی ِ زمین ام !
سید علی صالحی
جانا به غریبستان چندین به
چه میمانی
بازآ تو از این غربت تا چند پریشانی
صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم
یا راه نمیدانی یا نامه نمیخوانی
گر نامه نمیخوانی خود نامه تو را خواند
ور راه نمیدانی در پنجه ره دانی
بازآ که در آن محبس قدر تو نداند کس
با سنگ دلان منشین چون گوهر این کانی
ای از دل و جان رسته دست از دل و جان شسته
از دام جهان جسته بازآ که ز بازانی
هم آبی و هم جویی هم آب همیجویی
هم شیر و هم آهویی هم بهتر از ایشانی
حاشا مکن دل را عاشق تر از ما نیست
تنها بگو این عشق پای تو هست یا نیست
افتاده ام در دام تو با این دل خسته
چشمی که آهو می کشد راه مرا بسته
غم دیوانه واری دارد این عشق
چه شیرین انتظاری دارد این عشق
ببین هرجا دل درد آشنای خسته ای هست
اگر کهنه اگر نو یادگاری دارد این عشق
غم دیوانه واری دارد این عشق
چه شیرین انتظاری دارد این عشق
ببین هرجا دل درد آشنای خسته ای هست
اگر کهنه اگر نو یادگاری دارد این عشق
اگرچه زندگی هرگز به کام عاشقان نیست
برای زندگی عاشق تر از ما در جهان نیست
دل را از عشق شعله ور کن
ما را از دل بی خبر کن
دل را از عشق شعله ور کن
ما را از دل بی خبر کن
چون شب عاشقان روشن باش
ماه من تا ابد با من باش
داند که روح در تـــــــن خاکـــــــــــی چه می کشد
هر نــــــاز پـــــــــروری که به غــــــربت فتاده است
صائب تبریزی
پروانه ،
بی پروا ،
به آتش میزند.
ما ،
بی شهامتِ پروانگی ،
اندیشه هزاران آری و نه در سر ،
پروا داریم از عشق
و فقط
دوستدار نقش آتشیم.
نام پروانه را ،
حتما ،
یک شاعر ،
بر او نهاده است :
پروا ، نه !
پـــــروانگی - سیدعلی صالحــــی
ای دوست قبولـــم کن وجانـــم بستــان
مستــم کـــن وز هر دو جــهانم بستــان
بـا هـــر چـــه دلم قرار گیـــرد بــی تـــو
آتش بــه مـــن انـــدر زن و آنـــم بستـان
مولانا
کـــــــــــاش
بودنـــــــــــــها را قدر بدانیم
به* خــــــــــــــــــدا* قســــــــــم
نبـــــــــــــودنـــــــــها
همین نزدیکیهاستـــــــــــــــــــــــ . . .
روی دامان زمین
هر کجا خسته شدی
یا که پر غصه شدی
دستی از غیب به دادت برسد
و چه زیباست که آن دست
دست خدا باشد و بس...!
یک نفر دلتنگ است
یک نفر می گرید
یک نفر سخت دلش بارانیست
یک نفر در گلوی خویش بغض خیسی دارد
بغض کالی دارد
یک نفر طرح وداع می کشد روی گل سرخ خیال
قوی ترین زن جهان هم که باشی...
وقت هایی هست ...
که دستی باید لمس ات کند...
تنی ...
تنت را داغ کند...
و لبی...
طعم لبت را بچشد ...
مستقل ترین زن جهان هم که باشی...
وقت هایی هست...
که دلت پر میزند برای کسی که برسد و بخواهد...
که آرام رانندگی کنی ...
و شام ات را نخورده روی میز نگذاری و بروی...
مسافرترین زن دنیا هم ...
دست خطی می خواهد که بنویسد برایش...
" زود برگرد "...
طاقت دوری ات را ندارم...
تویی که تصور حضورت سینه بی رنگ کاغذم را نقش سرخ عشق می زند
در کویر قلبم از تو برای تو می نویسم
ای کاش در طلوع چشمان تو زندگی می کردم
تا مثل باران هر صبح برایت شعری می سرودم
آن گاه زمان را در گوشه ای جا می گذاشتم و به شوق تو اشک می شدم
و بر صورت مه آلودت می لغزیدم
مرگ اززندگی پرسید:
آن چیست که باعث می شود تو شیرین ومن تلخ جلوه کنم؟
زندگی لبخندی زد وگفت:
دروغ هایی که در من نهفته است وحقیقتی که تو در وجودت است.
زندگی سفری زیبا خواهد بود
اگر آموختن مداوم وکشف باشد
پس هرلحظه آن با هیجان همراه است
چون هرلحظه دری نو را می گشایی
هرلحظه با رازی نو روبرو می شوی
بهــــــــــــــانه بیداریــــــــــ استــــــــــــــــــ
اینـــــــــــــ قهوه " چشمــانتـــــــ♥ـــــــــ "
هر آنگاه که دلت تنگ من است
بهترین شعر مرا قاب کن و پشت نگاهت بگذار
تا که تنهاییت از دیدن من جا بخورد
و بداند که دل من با توست و همین نزدیکیست ،
در کنار دل تو.....
ﻫﻤﻪ ﻓﻜﺮﺍﺗﻮ ﺑﻜﻦ
ﻫﻤﻪ ﺭﺍﻩ ﻫﺎﺗﻮ ﺑﺮﻭ
ﻫﻤﻪ ﺩﻭﺭﺍﺗﻮ ﺑﺰﻥ
ﺣﺴﺘﻮ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻛﻦ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ ﻛﻪ
ﺧﯿﻠﯽ ﻣﯿﻤﯿﺮﻥ ﺑﺮﺍﺕ
ولی ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ ﻣﺮﺩن ﺣﺲ ﻣﻨﻮ
ﺑﺬﺍﺭ ﺭﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻫﺎﺕ...
دلــم برای سرودن، بهانــه کم دارد
و دفتــــرم غزلِ عاشقانـــه کم دارد
قبول کن! دل مجنون من! که دیوانم،
هنوز هم دو سه دفتــر ترانه کم دارد
تمام تازه به دوران رسیده ها گفتند:
«که باغ یخ زده ی من جوانه کم دارد»
ولی چگونه بخوانم به گوش این گنجشک
حیاط ما نه درخت و نه لانه کم دارد؟!
و با چه لهجه بگویم به این همه کرکس
درخت خانه ی ما آشیانه کم دارد؟!
اگر چه دست عجولم هنوز هم خالی است
هزار تخته اگر چه، زمانه کم دارد،
بیا بیا برسانم به آن حقیقت خیس
که عشق حادثه ای جاودانه کم دارد.