غزل معاصر _ عاشقانه _ جواد منفرد

تویِ شیرینی، تو اول! قند، دوم می‌شود
مزه‌ی سوهان اعلا پیش تو گم می‌شود

بین قُطاب و گز و نُقلِ محلی ساده است
حدس این‌که طعم لب‌های تو چندم می‌شود!

روزها رد می‌شود، چشمت شرابی کهنه‌تر
پلک‌هایت کم‌کَمک تبدیلِ به خُم می‌شود

هر کجا ساکن شوی در نقشه، مانند شمال
جمعیت آن‌جا گرفتار تراکم می‌شود

چشم‌بسته، هر کسی بویت کند توی سرش
باغ‌های پُر گُلِ قُمصر تجسم می‌شود

ماه را جای تو می‌گیرم نمی‌دانم چرا
این‌قدر این روزها سوءتفاهم می‌شود!

دود کن اسپند را، چشم حسود از دیدنت
شورِ شور، اصلاً دو تا دریاچه‌ی قم می‌شود
 
وقتِ شرعی، لطف کن از پیش مسجد رد نشو
موجبات سستیِ ایمان مردم می‌شود

وسوسه یعنی تو! شالی‌زار هم یعنی بهشت
بی‌خودی آدم دچار سیب و گندم می شود

غزل عاشقانه معاصر _ ناصر ندیمی

هوایِ داغ ِ بندر کُش

دوباره رقص پارو ها

به لَنگر می کِشَم دندان!

کنار لَنج و جاشو ها  

 

کِنار دست ِ این شاعر

به قصد دلبری بنشین

من و تو؛ تووی لنگرگاه

بدون ِ روسری بنشین  

 

کلاغ قصه سَر در گُم

دوباره اول ِ دفتر

 

دو تا انسانِ معمولی

تو از تهران ، من از بندر  

 

جنوبِ داغ ِ من، با تو

شمال ِ خوبِ تو، با من

دو تا سگ بسته ای،وحشی 

به چشمانت بگو لطفا"!  

 

حضورت  گوشه ی بیداد

روایت های تصویری

به دست فتنه می افتم

در آغوشم که می گیری  

 

چه حالی می کُنم وقتی

پُر از آشوب و بیدادی

به ویران کَردَنَم بنشین

چقدر ای عشق، خردادی !  

 

دروغ ِ مَرد ِ شاعر را

تو باید خوب بشناسی

تنت،جمهوریِ مطلق

لبت،اصلِ دموکراسی  

 

سیاسی می شَوم این بار

به استبداد،بدبینم

بدونِ طرح ِ توجیهی

تو را اینطور می بینم  

 

تَب ِ دیکتاتوری داری

خود ِ پینوشه در شیلی

دلیل ِ اتفاقات ِ

شروع ِ جنگ ِ تحمیلی  

 

مخالف بودنم،حتمی ست

به نوعی،بنده،چپ/کوکم

من از این بندر ِ آرام

به تهران ِ تو، مشکوکم  

 

تو حزب الله لبنانی

 وَ چشمان ِ تو بیروت ست

تمام پاچه گیری ها

به سگ های تو مربوط ست!  

 

به ثبت ِ رسمی ِ محضر

تو قطعا"،معتبر هستی

فلسطین تو خواهم شد

اگر،اشغالگر هستی!  

 

تو مثل فتح ِ خرمشهر

به دست ِ بوسه ای پنهان

تویی خوشحالی ِ بعد از

شکست ِ حصر ِ آبادان  

 

هوایِ داغ ِ بندر کُش

تو با من، تووی لنگرگاه

شروع ِ فتنه ای تازه

از آغوش ِ تو، بسم الله...

غزل معاصر _ آرش شفاعی

مثل تندیس فرو ریخته کورم، لالم

 

جسد زنده‌ی در معرض اضمحلالم

 

مثل وقتی که تو رفتی به سفر، غمگینم

مثل وقتی که بخندی به کسی، بدحالم

 

گاه می‌گویم از زندگی‌ام خسته شدم

گاه می‌گویم مرگ آمده استقبالم

 

کودک تشنه‌ی آغوش توام بی‌خود نیست

صبح‌ها یک‌سره غر می‌زنم و می‌نالم

 

خواستم با نفست لحظه‌ای آرام شوم

گوشی‌ات گفت که از صبح سحر، اِشغالم

 

هر چه از صبح درِ خانه‌ی حافظ رفتم

�بوی بهبود ز اوضاع...� نیامد فالم

 

چای می‌خوردم و دنبال قوافی بودم

زنگ زد: دیر شده، زود بیا دنبالم...

 

آرش شفاعی

غزل معاصر - غلامرضا طریقی

با ياد شانه های تو سر آفريده است

ايزد چه قدر شانه به سر آفريده است

 

معجون سرنوشت مرا با سرشت تو

بی شک به شكل شير و شكر آفريده است

 

پای مرا برای دويدن به سوی تو

پای تو را برای سفر آفريده است

 

لبخند را به روی لبانت چه پايدار

اخم تو را چه زودگذر آفريده است

 

هر چيز را كه يک سر سوزن شبيه توست

خوب آفريده است ـ اگر آفريده است ـ

 

تا چشم شور بر تو نيفتد هر آينه

آيينه را بدون نظر آفريده است

 

چون قيد ريشه مانع پرواز می شود

پروانه را بدون پدر آفريده است

 

می خواست کوره در دل انسان بنا کند 

مقدور چون نبود، جگر آفریده است

 

غير از تحمل سر پر شور دوست نيست

باری كه روی شانه هر آفريده است  

غزل معاصر - شهراد میدری

مست اگر باشی در آغوشت خدایی میکنم
خاک را سرشار ِ عرش ِ کبریایی میکنم…


دل به دریا میزنم در موج ِ مویت هرچه باد!
بادبان ِ روسریّ ات را هوایی میکنم…


باد بود این که دل ِ من را چنان کاهی ربود،
عاشقی با چشمهای ِ کهربایی میکنم…


در بساطم گرچه چیزی نیست اما عشق هست،
من تو را مهمان ِ یک فنجان ِ چایی میکنم…


هرچه غم سویم اشاره میکند من را ببین ؛
در کنارم چون تویی بی اعتنایی میکنم…


آنقدر ترد و ظریفی که فقط با بوسه ای،
گل میاندازم تنت را و حنایی میکنم…


می نویسم با زبانم بر کف ِ پایت غزل،
چون پلنگی خون چشان آهوستایی میکنم…!


شادمانه روی ِ ابر ِ بالشم پر میکشم،
مثل ِ یک گنجشک احساس ِ رهایی میکنم…


شب گذشت و رفتی از پیش ِ من اما باز هم،
آرزوی ِ این که “در خوابم بیایی” میکنم…!

شهراد میدری

حسین زحمتکش - غزل معاصر

تا سیب گونه ات بنوازد نگاه را
آدم چگونه سر نسپارد گناه را؟

حالم شبیه شانه ی بیچاره ایست که
در لابه لای موی تو گم کرده راه را

هر چند گفته اند که بوسیدنت خطاست
توجیه می کند لب تو اشتباه را

چشم تو بس که جاذبه دارد٬ عجیب نیست
عمری خدا به دور تو گردانده ماه را

حالم بد است٬ مثل گدایی که سالهاست
چشمش گرفته دختر یک پادشاه را

من در نماز غرق که باشم بغیر تو؟!
اسمت می آید ""اشهد ان لا اله" را
 
حسین زحمتکش

غزلیات؛ انوری ؛ برگرفته از وبسایت گنجور

ای دیر به دست آمده بس زود برفتی

آتش زدی اندر من و چون دود برفتی

 

چون آرزوی تنگ‌دلان دیر رسیدی

چون دوستی سنگ‌دلان زود برفتی

 

زان پیش که در باغ وصال تو دل من

از داغ فراق تو برآسود برفتی

 

ناگشته من از بند تو آزاد بجستی

ناکرده مرا وصل تو خشنود برفتی

 

آهنگ به جان من دلسوخته کردی

چون در دل من عشق بیفزود برفتی

 

انوری ابیوردی

غزل معاصر - قیصر امین پور

من از عهد آدم تو را دوست دارم

از آغـــاز عالــم تو را دوست دارم

 

چه شب ها من و آسمان تا دم صبح

سرودیم نم نم ؛ تـــــو را دوست دارم

 

نه خطی ، نه خالی ! نه خواب و خیالی !

من ای حس مبهــــم تــــو را دوست دارم

 

سلامی صمیمی تر از غـم ندیدم

به اندازه ی غم تو را دوست دارم

 

بیــــا تا صدا از دل سنگ خیــــزد

بگوییم با هم : تو را دوست دارم

 

جهان یک دهان شد همـــآواز با ما :

تو را دوست دارم ، تو را دوست دارم

 

*قیصر امین پور*

غزل - غزل معاصر - جواد منفرد

مثل آن جسم که از روح جدا می ماند

از منِ بعد تو یک مرده بجا می ماند

 

عشق بی حد به کسی داشتن، آن خود کشی است

که به جان دادنِ در راه خدا می ماند

 

رفتنت حادثه ای بود که با دیدن آن

تا همیشه دهن پنجره وا می ماند!

 

بد شکسته ست دلم، این همه دلداری تو

آب دادن به گلی سوخته را می ماند

 

جای آزادگی احساس اسارت دارد

هر که از بند تو ای عشق رها می ماند

 

بی تو محکوم به بی وزنی ام و تا به ابد

هستی و نیستی ام روی هوا می ماند

 

می روی، بس که به این خانه تعلق داری،

در دل آینه تصویر تو جا می ماند!!!

غزل معاصر - جلیل صفربیگی

بعد از سلام عرض شود خدمت شما

ما نیز آدمیـــــــــــــم بلا نسبت شما

 

بانوی من زیاد مزاحـــم نمی شوم

یکعمر داده است دلم زحمت شما

 

باور کنید باز همین چند لحظه پیش

با عشق باز بود سر صحبت شما

 

اما!هنوز هم که هنوز است به دلم

سر می زند زنی به قد و قامت شما

 

انگار سالهاست که کوچیده ای وما

بر دوش می کشیم غم غربت شما

 

ما درد خویش را به خدا هم نگفته ایم

تا نشکنیم پیش کسی حرمت شما

 

من بیش از این مزاحم وقتت نمی شوم

بانـــو خـــــــــــــــــــدا زیاد کند عزت شما

 

جلیل صفربیگی

غزل - غزل معاصر - غزل عاشقانه - حامد عسکری

لبخند زدن معجزه ی لب رطبی هاست

دنیا به خدا تشنه ی گیلاس لبی هاست

 

یک شاخه گل سرخ در آغوش کشیدن

این اوج تمنــــــای قوطی حلبی هاست

 

تشبیه شما به غـــــــــزل و ماه و ستاره

همسایه ! ببخشید که از بی ادبی هاست

 

ناخن بجــوی ، بغض کنی ، قهــوه بنوشی

این عادت هر روزه ی آدم عصبی هاست

 

گفتی غزلت تازه شده ، دست خودم نیست

از لطف خرامیدن چـــــــادر عربی هاست

 

حامد عسکری

غزل معاصر - حامد عسکری - عاشقانه

سلام سوژه ی نابم برای عکاسی‌

ردیف منتخب شاعران وسواسی‌


سلام «هوبره»ی فرش‌های کرمانی‌

ظرافت قلیان‌های شاه عباسی‌


تجسم شب باران و مخمل نوری‌
تلاقی غزل و سنگ یشم الماسی‌


و ذوالفنون، شب چشم تو را سه تار زده‌

به روی جامه‌دران با کلید «سل لا سی»


دعا، دعای همان روزگار کودکی است:

خدا تُنه ته دو باله تو مال من باسی

حامد عسکری _ غزل معاصر

وقتــی بهشت عـزوجل اختــراع شد

حوا که لب گشود عسل اختراع شد‌‌

در چشمهای خسته‌ی مردی نگاه کرد

لبــخند زد و قنــــــد بدل اختـــراع شد

آهی کشید، آه دلش رفت و رفت و رفت

تا هالــــه‌ای به دور زحل اختــــــراع شد

حوا بلوچ بود ولی در خلیـــج‌ فارس

رقصید و درحجاز هبل اختراع شد

آدم نشسته بود ولی واژه‌ای نداشت

نزدیک ظهر بود غــــــــزل اختراع شد

آدم وسعی کرد کمی منضبط شود

مفعول فاعلات فعل اختـــــراع شد

"یک دست جام باده و یکدست زلف یار"

این گونـــه بود ها ! کـه بغل اختراع شد

یک شب میـــان شهـــر خرامیـد و عطســـه زد 

 فرداش .... پنج دی ...... و گسل اختراع شد!

غزل معاصر _ عمران میری

بی قرارم ، نه قراری که قرارم بشوی
من مسافر شوم و سوت قطارم بشوی

می شود ساده بیایی و فقط بگذری و ...
زن اسطوره ایِ ایل وتبارم بشوی

ساده تر،این که تو از دور به من زل بزنی
( دار ِ ) من را ببری دار و ندارم بشوی

مرگ بر هرچه به جز اسم تو در زندگی ام
این که اشکال ندارد تو " شعارم " بشوی

مرگ خوب است به شرطی که تو فرمان بدهی
من انالحق بزنم ، چوبه ی دارم بشوی

عاشقت بودم  و از درد به خود پیچیدم
ذوالفنونی که نشد سازِ سه تارم بشوی

آخرش رفتی و من هم که زمین گیر شدم
خواستی آنچه که من دوست ندارم بشوی

یک نفس با ما نشستی... غزلی زیبا از علی آذرشاهی (آتش)

یک نفس با ما نشستی خانه بوی گل گرفت
خانه ات آباد کاین ویرانه بوی گل گرفت

از پریشان گویی ام دیدی پریشان خاطرم
زلف خود را شانه کردی شانه بوی گل گرفت

پرتو رنگ رخت با آن گل افشانی که داشت
در زیارتگاه دل پروانه بوی گل گرفت

لعل گلرنگ تو را تا ساغر و مِی بوسه زد
ساقی اندیشه ام , پیمانه بوی گل گرفت

عشق بارید و جنون گل کرد و افسون خیمه زد
تا به صحرای جنون افسانه بوی گل گرفت

از شمیم شعر شورانگیز آتش، عاشقان
ساقی و ساغر، مِی و میخانه بوی گل گرفت

 

علی آذرشاهی (آتش)

حضرت مولانا _ دیوان شمس_ غزلیات

 

فصل بهاران شد ببین بستان پر از حور و پری

گویی سلیمان بر سپه عرضه نمود انگشتری

 

رومی رخان ماه وش زاییده از خاک حبش

چون تو مسلمانان خوش بیرون شده از کافری

 

گلزار بین گلزار بین در آب نقش یار بین

و آن نرگس خمار بین و آن غنچه‌های احمری

 

گلبرگ‌ها بر همدگر افتاده بین چون سیم و زر

آویزها و حلقه‌ها بی‌دستگاه زرگری

 

در جان بلبل گل نگر وز گل به عقل کل نگر

وز رنگ در بی‌رنگ پر تا بوک آن جا ره بری

 

گل عقل غارت می‌کند نسرین اشارت می‌کند

کاینک پس پرده است آن کو می‌کند صورتگری

 

ای صلح داده جنگ را وی آب داده سنگ را

چون این گل بدرنگ را در رنگ‌ها می‌آوری

 

گر شاخه‌ها دارد تری ور سرو دارد سروری

ور گل کند صد دلبری ای جان تو چیزی دیگری

 

چه جای باغ و راغ و گل چه جای نقل و جام مل

چه جای روح و عقل کل کز جان جان هم خوشتری

حسین زحمتکش - غزل معاصر

به تو خو کرده ام، مانند سربازی به سربندش
تو معروفی به دل کندن، مونالیزا به لبخندش

تو تا وقتی مرا سربار می بینی، نمی بینی-
درخت میوه را پربار خواهد کرد پیوندش!

به تو تقدیم کردم از همان اول، دلت را زد
بهای شعر هایم را بپرس از آرزومندش!

به دنیا اعتباری نیست، این حاجی بازاری
نه قولش قول خواهد شد نه پا برجاست سوگندش

گریزی نیست جز راه آمدن با مردم پابند
همیشه کفش، تقدیرش گره خورده ست با بندش

به غیر از رفتنت چیزی اگر هم بوده، یادم نیست
چنان شعری که میماند به خاطر آخرین بندش

چه حالی داشتم با رفتنت؟ “سربسته” می گویم
شبیه حال مردی شاهد اعدام فرزندش…

غزل معاصر - حامد عسکری

از دست من و قافیه هایم گله مند است

ماهی کـه دچارش غزلم بند به بند است

.

مو فندقی چشم سیاهی که لبانش

مرموز ترین عامل بیمــاری قند است

.

زیبـــــایـــــی مـــــــــواج پس پلک بنفـشش

دلچسب تر از اطلسی و شاه پسند است

.

سیب است کــــه از دامنــــه ی رود مـی آید؟

یا نه... گل سر بسته به موهای کمند است؟

.

دارایـــــی من ـ چند کلاف غــــــزل ـ از تــــــــو

شیرینی لبخند تو ـ یک جرعه ـ به چند است؟

.

دیماه رسیده است ومن زخمی و سردم

لبخند بزن خنده ی تو گـــرم کننده است

.

از ما گله کم کن که بپاشیــــم غزل را

پیش قدم پاشنه هایی که بلند است

فاضل نظری - کتاب - غزل جدید

گر عقل پشت حرف دل اما نمی گذاشت
تردید پا به خلوت دنیا نمی گذاشت

از خیر هست و نیست دنیا به شوق دوست
می شد گذشت، وسوسه اما نمی گذاشت

اینقدر اگر معطل پرسش نمی شدم
شاید قطار عشق مرا جا نمی گذاشت

دنیا مرا فروخت، ولی کاش دست کم
چون بردگان مرا به تماشا نمی گذاشت

شاید اگر تو نیز به دریا نمی زدی
هرگز به این جزیره کسی پا نمی گذاشت

گر عقل در جدال جنون مرد جنگ بود
ما را در این مبارزه تنها نمی گذاشت

ای دل بگو به عقل که دشمن هم این چنین
در خون مرا به حال خودم وا نمی گذاشت

ما داغدار بوسه ی وصلیم چون دو شمع
ای کاش عشق سر به سر ما نمی گذاشت

 

فاضل نظری

شعر زیبای : اولوالعزم از: سعید بیابانکی

هنر من سرودن نظم است
به همین علت است بی‌نظمم

برخلاف جماعت شعرا
من نه اهل بساط نه بزمم

مخلص شاعران شیرازم
چاکر عالمان خوارزمم

مثل ران گراز ده ساله
اندکی غیرقابل هضمم

پشت جبهه به یاری کلمات
تا بخواهند بنده می‌رزمم

به علاوه کتاب هم دارم
بنده یک شاعر اولوالعزمم!